شبي كه يارم آمد دلم به آسمان پرواز كرد راز اين شب ها را مهتاب برايم روشن كرد قلب عاشقش سفره اي از نور بود سوار بر نگاه دور يك دوست بود هر لحظه در نگاه او آهي تازه مي كشيد هر لحظه در دوري او قلبش دوچندان مي تپيد تا به حالا خود را اسير عشق نديده بود گويي كه شيرين او در نگاهش يك پديده بود اينجا در دنيايي ديگر مرام نامه اي در دل داشت! حكايت از دردي كه هميشه بر سرش مي پنداشت دلش آرام مي گرفت وقتي در خانه اش قدم مي زد در هر گزاره شاد مي شد وقتي در كويش پرسه مي زد
برچسبها: